بهشت نیاز

متن مرتبط با «ای مهتاب من» در سایت بهشت نیاز نوشته شده است

ادای دِین

  • همیشه نسبت به چند بحث در مورد ائمه علیهم‌السلام احساس شرم و احساس دین می‌کردم. درباره‌ی امام جعفربن‌محمدالصادق علیه‌السلام فداش بشم، و حضرت زهرا سلام‌الله علیها و شاید امام سجاد علیه‌السلام _که این مورد رو فعلا یادم نمیاد_ . چرا؟ چون شاید وقتی در این زمینه‌ها وارد گفتگو می‌شدم شنونده‌ی بحث بودم و طرفِ گفتگو چیزی می‌گفت و من هم که اطلاع درستی نداشتم چیزی برای گفتن نداشتم یا اشتباها مطلبی دیگر رو میگفتم اما بعدها پاسخش رو پیدا می‌کردم ولی دیگه اون آدمها نبودن که جواب رو بهشون بدم که هم مطلع بشن هم تهمتی که به معصوم زده شده رفع بشه.امشب که شب شهادت امام جعفر صادق صلوات‌الله علیه هست یاد اون بحث افتادم. روزی درباره‌ی لباس پوشیدن و مدل زندگی بحث شد من گفتم: "از امام صادق علیه‌السلام میپرسن چرا خوب میپوشی و بالاخره سطح زندگیت خوبه؟ امام علی که لباس زبر میپوشید چرا شما اینجور نیستین؟ حضرت جواب دادن که ساده زیستی برای مردم عادی اشکال نداره و اینکه وقتی همه مردم وضعیت مالیشون خوبه اشکالی نداره و حاکمان هستن که باید رعایت کنن." من اینارو گفتم و طرف مقابل گفت: "وایسا وایسا این یه توجیهه برای حاکمانی که بعدش غیر حاکم میشن و یه جوری مسئولینی که پولدارن و میتونن زندگی مرفهی داشته باشن. یعنی یه نفر ۴ سال حاکمه رعایت میکنه ساده‌زیستی داره اما بعدش میتونه راحت زندگی کنه". من حرفشو قبول نکردم اما چون آدم باسوادی بود و محترم برای من، چیزی نگفتم. این عذاب وجدان همیشه با من بود که حدیث و روایت رو اشتباه گفته بودم و اینکه حرفی برای جواب نداشتم.این مسئله رو گوشه‌ی ذهنم نگهش داشتم که سر فرصتی جواب درستش رو پیدا کنم با ذکر منبع بنویسم:"شخصى به امام صادق علیه السّلام اعتراض کرد که شـمـا کـه از سـاده پ, ...ادامه مطلب

  • دوباره برای بهداد

  • طی یک سری احساسات و عواطف و افکار، خواستم وبلاگ رو حذف کنم اما هرکار کردم نشد همش میزد نام کاربری درست نیست.امروز رفتم کلاس قرآن به یادت بودم. سومین جلسه که به یاد تو رفتم. کلاس که تموم شد استاد گفت یه لحظه صبر کنید الان میام. برگشتنی توی دستش یه جعبه کادوی دایره‌ای شکل بود و دادش به من. گفت: برای شماست. با تعجب گفتم: من؟؟؟ من که نه مسابقه‌ای شرکت کردم نه چیزی رو برنده شدم اصلا من همش یک ماهه میام یعنی پنج جلسه.... (بهداد یعنی پنج هفته‌س که نیستی پیش پدر و مادرت؟ خودت دعای صبر کن براشون)بهداد چقدر حس کردم اون دستها جای دستهای تو بود؛ انگار که کارم تایید شد که با یاد تو میرم کلاس. کادویی دادند نمیدونم به چه بهانه‌ای اسمم رو هم روش نوشته بود... فک کنم به خاطر نیمه شعبان بود. شاید هر کلاس دیگه‌ای شرکت کرده بودم این هدیه رو به من نمیدادن پس حتما یک دلیلی پشتش هست من دوست دارم فکر کنم کارم برای تو پسندیده شد. دعا کن ادامه داشته باشه این کلاس رفتن‌ها چون حال خودم رو هم خوب میکنه.خواستم اینجا رو حذف کنم ولی تا وقتی نشونه‌های تایید تو هست اینجا هم هست عزیز دل مادر!راستی بهداد نمیدونم چقدر امکانش هست اما اگر بچه‌های من رو دیدی بهشون سلام برسون. بگو مادرتون دلتنگتونه منتظره زودتر شما رو ببینه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نهج‌البلاغه امیرالمومنین

  • از صبح دلم خواست نهج‌البلاغه‌ی حضرت امیر المومنین صلوات‌الله علیه رو باز کنم ببینم چی میاد؟حکمت ۲۴:از سخنان امام (عليه السلام) استدعايى است که آن دعا را هنگامى تلاوت فرمود که پا را در رکاب گذاشت تا به سوى شام (براى خاموش کردن فتنه معاويه و شاميان گردنکش) برودبار الها! من از رنج و مشقّت اين سفر و بازگشت پراندوه از آن و مواجه شدن با منظره ناخوشايند در خانواده و مال و فرزند، به تو پناه مى برم. خداوندا! تو در سفر همراه مايى و براى بازماندگان ما در وطن، سرپرست و نگاهبانى، و جمع ميان اين دو را هيچ کس جز تو نمى تواند، زيرا آن کس که سرپرست بازماندگان است، همسفر نتواند بود، و آن کس که همسفر است جانشينى انسان را (در خانه و خانواده اش) نمى تواند برعهده گيرد (آرى! تنها تويى که قادر بر هر دو هستى)! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یادداشت‌های یک ذهن شلوغ

  • اسمش روح‌الله بود. پسری در کوچه‌ی خانه‌ی پدری. عاشق و معشوق دختری به اسم مریم. در دانشگاه با هم آشنا شده بودند. مریم دختر یکی از همکاران پدرم بود؛ و پدرش مخالف با این ازدواج. روزی مادر روح‌الله که خانم مسنی بود به خانه‌ی ما آمد و وارد مذاکره با پدرم شد که شاید پدر مریم راضی به این وصلت شود. پدر من هم قول داد با پدر مریم صحبت کند که شاید راضی شود هرچند که امکانش را ضعیف می‌دانست.پدر مریم مخالفت خود را برای چندمین بار اعلام و تکرار کرد که بیکار است، که اخلاقیاتش را نمی‌پسندد... چند وقت بعد خبر آمد که مریم با یکی از همکاران پدرش ازدواج کرده. و حالا در یکی از شهرهای استان کردستان زندگی می‌کند. زندگی‌ای که چند بار تا پای طلاق رقت با وجود دختربچه‌ای که وارد زندگیشان کرده بودند.پدر و بعدها مادر روح‌الله با دنیا وداع کردند و روح‌الله تنها شد در خانه‌ای که هیچ‌کس در آن نبود جز خودش. بعد از چند وقت مجبور شد ازدواج کند خواهرهایش برایش دختری را نشان کردند که معلم بود و اتفاقا در مدرسه‌ای که زنِ برادر من هم در آن مشغول بود. امروز خبر داد که دخترش به دنیا آمده و به یاد مادر شوهرش اسمش را پریناز گذاشته.روح‌اللهِ عاشق پرسپولیس با ماشین هاچ‌بک و بیکار اما وارث ملک و املاک پدری هم ازدواج کرد و صاحب فرزند هم شد.اسمش مریم بود در کوچه‌ی روبرویی خانه‌ی پدری. خواستگاری اهل مسجدسلیمان داشت که کارش دقیق مشخص نبود. برخلاف میل خانواده‌اش ازدواج کرد. حالا دختری دارد شاید کلاس چهارم و پنجم. مریم هم چندین بار به قصد طلاق راهی خانه‌ی پدر شد اما هربار به دلیلی برگشت سر خانه و زندگی!اسمش فاطمه بود دختری که برادرم دوست داشت. اهل قم اما پدرم مانع شد. فاصله‌ی آشنا شدن من با او تا به هم خوردن ماجرا چند روزی بیشت, ...ادامه مطلب

  • برای بهداد ۲

  • طی یک سری احساسات و عواطف و افکار، خواستم وبلاگ رو حذف کنم اما هرکار کردم نشد همش میزد نام کاربری درست نیست.امروز رفتم کلاس قرآن به یادت بودم. سومین جلسه که به یاد تو رفتم. کلاس که تموم شد استاد گفت یه لحظه صبر کنید الان میام. برگشتنی توی دستش یه جعبه کادوی دایره‌ای شکل بود و دادش به من. گفت: برای شماست. با تعجب گفتم: من؟؟؟ من که نه مسابقه‌ای شرکت کردم نه چیزی رو برنده شدم اصلا من همش یک ماهه میام یعنی پنج جلسه.... (بهداد یعنی پنج هفته‌س که نیستی پیش پدر و مادرت؟ خودت دعای صبر کن براشون)بهداد چقدر حس کردم اون دستها جای دستهای تو بود؛ انگار که کارم تایید شد که با یاد تو میرم کلاس. کادویی دادند نمیدونم به چه بهانه‌ای اسمم رو هم روش نوشته بود... فک کنم به خاطر نیمه شعبان بود. شاید هر کلاس دیگه‌ای شرکت کرده بودم این هدیه رو به من نمیدادن پس حتما یک دلیلی پشتش هست من دوست دارم فکر کنم کارم برای تو پسندیده شد. دعا کن ادامه داشته باشه این کلاس رفتن‌ها چون حال خودم رو هم خوب میکنه.خواستم اینجا رو حذف کنم ولی تا وقتی نشونه‌های تایید تو هست اینجا هم هست عزیز دل مادر!راستی بهداد نمیدونم چقدر امکانش هست اما اگر بچه‌های من رو دیدی بهشون سلام برسون. بگو مادرتون دلتنگتونه منتظره زودتر شما رو ببینه. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سه جمله از امیرالمومنین

  • ثلاث کلمات من مولانا علی علیه‌السلام فی مناجاتسه جمله از سرور ما علی علیه‌السلام در مناجاتخدایا این عزت مرا بس است که بنده تو باشم و این افتخار برایم بس است که تو پروردگار منی تو چنانی که من خواهم مرا همچنان کن که تو خواهی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • افشای بدی‌های دیگران

  • خدا افشای بدی‌های دیگران را دوست ندارد، جز برای کسی که مورد ستم قرار گرفته است (که بر ستمدیده برای دفع ستم، افشای بدی‌های ستمکار جایز است)، و خدا شنوا و داناست. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دعای چهل و نهم

  • ای خدای من! تو مرا هدایت فرمودی، باز غفلت کردم، و به لهو و لعب پرداختمتو مرا پند و اندرز دادی، و من از سخت‌دلی پند نپذیرفتم،تو با من بخشش و نیکویی‌ها کردی، و باز نافرمانی کردمسپس شناساندی به من، از بازگشتت به عفو و بخشش، باز از تو آمرزش طلبیدم از لغزش خود به توبه بازگشتم، دیگر بار به سوی گناه و نافرمانی بازگشتم، باز هم تو به کرمت پرده‌پوشی کردی، پس باری ای خدای، تو را حمد و ستایش می‌کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • اینجوری

  • انگار کسی دستشو از گلوم میبره پایین و هرچی که توی بدنمه از ریشه میکّنه. قلب و ریه و معده و... اینجوری دلم برات پر میزنهانگار جونم داره بالا میاد، نفسم تنگ میشه، قلبم می‌گیره، بغض می‌کنم از اینکه نیستی...اینجوری دلم برات تنگ شدهو تمام.گفتم دلم برایت تنگ استگفت ملالی نیست گفتم ندیدنت رفتن حیات استگفت خیالی نیستگفتم تا چه حد بی‌تفاوت؟گفت هیچ باکی نیست  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دنیای بچه‌ها

  • فرشته مامان محمد امین با خنده در مورد محمدامین گفت: محمدامین بهم گفت مامان من با یسنا مسابقه دو بازی کردم ولی من دلم میخواست مسابقه سه بازی کنم:))) تا چندین ثانیه صدای خنده‌های بلند در هوا معلق بود. ا, ...ادامه مطلب

  • اتفاق دوشنبه‌ای

  • کتابمو بستم که استراحت کنم تلویزیون رو روشن کردم داشتم شبکه‌ها رو عوض می‌کردم که یادم اومد دوشنبه‌س و برنامه شوکران ساعت حدودای ۹ داره سریع گذاشتم شبکه ۴ شاید نشون بده چه ساعتی دقیق شروع میشه. و در کم, ...ادامه مطلب

  • این داستان ادامه دارد

  • - دیشب خواب دیدم توی یه عروسک بزرگ مثل خرس قایم شدم داشتم راه میرفتم و وارد خونه‌ای میشدم که احساس میکنم قبلا هم توی خوابم دیده بودمش، داشتم قایمکی وارد خونه میشدم ولی فقط اون منو دید و از پشت منو گرف, ...ادامه مطلب

  • منو میشناسی؟

  • می‌ترسم از روزی که منو نشناسی.دلیل زنده بودنم اینه که برای یکبار هم شده تو رو ببینم و منو بشناسی حتی اگه اونقدر پیر شده باشم که خودم هم خودمو نشناسم. حتی اگه خاطرات من و خودِ من هم فراموشت شده باشه. م, ...ادامه مطلب

  • یادداشت (بیچارگان) داستایوفسکی

  • کتاب بیچارگان اولین اثر داستایوفسکی هست که به چاپ رسیده که در سن ۲۰ سالگی در سال ۱۸۴۶نوشته. این اثر، رمان کوتاه محسوب میشه.سبکش نامه‌نگاری و مکاتبه است بین یک پیرمرد و یک دختر. که مطالبی که رد و بدل م, ...ادامه مطلب

  • تو هماره با من خواهی بود

  • دلم تنگ شد یه هو. رفتم سراغ اولین یادداشتهام که به اصرار تو می‌نوشتم نوشته نمیشه گفت. بیشتر دلنوشته، چیزی که توی دلم بود. توی دومی یا سومی نوشته بودم جدایی نتوانم. و تو جواب دادی:"شاید فراموش توانی کر, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها