یادداشت‌های یک ذهن شلوغ

ساخت وبلاگ

اسمش روح‌الله بود. پسری در کوچه‌ی خانه‌ی پدری. عاشق و معشوق دختری به اسم مریم. در دانشگاه با هم آشنا شده بودند. مریم دختر یکی از همکاران پدرم بود؛ و پدرش مخالف با این ازدواج. روزی مادر روح‌الله که خانم مسنی بود به خانه‌ی ما آمد و وارد مذاکره با پدرم شد که شاید پدر مریم راضی به این وصلت شود. پدر من هم قول داد با پدر مریم صحبت کند که شاید راضی شود هرچند که امکانش را ضعیف می‌دانست.
پدر مریم مخالفت خود را برای چندمین بار اعلام و تکرار کرد که بیکار است، که اخلاقیاتش را نمی‌پسندد... چند وقت بعد خبر آمد که مریم با یکی از همکاران پدرش ازدواج کرده. و حالا در یکی از شهرهای استان کردستان زندگی می‌کند. زندگی‌ای که چند بار تا پای طلاق رقت با وجود دختربچه‌ای که وارد زندگیشان کرده بودند.

پدر و بعدها مادر روح‌الله با دنیا وداع کردند و روح‌الله تنها شد در خانه‌ای که هیچ‌کس در آن نبود جز خودش. بعد از چند وقت مجبور شد ازدواج کند خواهرهایش برایش دختری را نشان کردند که معلم بود و اتفاقا در مدرسه‌ای که زنِ برادر من هم در آن مشغول بود. امروز خبر داد که دخترش به دنیا آمده و به یاد مادر شوهرش اسمش را پریناز گذاشته.
روح‌اللهِ عاشق پرسپولیس با ماشین هاچ‌بک و بیکار اما وارث ملک و املاک پدری هم ازدواج کرد و صاحب فرزند هم شد.

اسمش مریم بود در کوچه‌ی روبرویی خانه‌ی پدری. خواستگاری اهل مسجدسلیمان داشت که کارش دقیق مشخص نبود. برخلاف میل خانواده‌اش ازدواج کرد. حالا دختری دارد شاید کلاس چهارم و پنجم. مریم هم چندین بار به قصد طلاق راهی خانه‌ی پدر شد اما هربار به دلیلی برگشت سر خانه و زندگی!


اسمش فاطمه بود دختری که برادرم دوست داشت. اهل قم اما پدرم مانع شد. فاصله‌ی آشنا شدن من با او تا به هم خوردن ماجرا چند روزی بیشتر نشد. وقتی به هم خورد با من حرف میزد میگفت: خیلی دوست دارم همسر آینده‌اش را ببینم... میگفت: تو چقدر مهربانی و منصف؛ هرکس دیگری بود حق را به برادرش می‌داد... با من درد دل می‌کرد با من که فکرش را نمیکردم چند ماه بعد خودم هم قربانی مانع‌سازی‌های پدر می‌شوم...


برای دخترعمه‌ام خواستگار آبادانی پیدا شد. ۵سال از من و دخترعمه‌ام کوچکتر. اواخر خرداد امسال آمدند به خانه‌ی ما و ردش کردند طبق معمول پیش‌قراول در این کار پدر من بود. دخترعمه‌ام به ظاهر جواب رد داد. ارشد پرستاری اهواز قبول شد. طرحش را در شهر خودمان می‌گذراند. آزمون استخدامی قبول شد که البته مصاحبه‌اش مانده. با این شرایط قبول کردن پسری که کار خاصی ندارد سخت است. بار اول به بهانه‌ی بیکاری رد شد حالا با دست و پا کردن کاری آزاد پا پیش گذاشته. دخترعمه اینبار اکیپی را برای تحقیق فرستاد که پدر من حاضر نشد در این امر شریک شود. حرفهایی زد که بوی آشنایی برای من داشت میگفت: "تحقیق برای کی؟ کسی که حرفت رو گوش نمیکنه؟ اصن کجا بری تحقیق؟ کار مشخصی نداره که از محل کارش تحقیق کنی. در و همسایه که بد نمیگن."
آخ پدر! گاهی حس عجیبی پیدا می‌کنم نمی‌دانم حق با تو بود یا من؟
پدر است دیگر! خیلی دوز منطقش بالاست. واقعگرا و منفی‌نگر.
فقط خدا می‌داند ترکش افکار و اقوال و اعمالش چندین نفر را مجروح کرده باشد. کاش این جراحت‌ها جسمی بود نه روحی که اینگونه تا وقتی جان در بدن است سلامت روح در خطر است.

خدا هم خدای مریم‌ها و فاطمه‌ها و زینب‌ها بود و هست، هم خدای روح‌الله‌ها و محمدها؛ چرا بعضی‌ها احساس تملک می‌کنند؟ صرفا چون خدا ولایت را به آنها داده؟ پس این وسط احساس و شعور شخص اصلی چه می‌شود؟ شخصی که برایش تصمیم گرفته می‌شود و به ناچار از همه قهر می‌کند حتی با خودش؛ و از همه می‌گریزد حتی از خودش...

بحث بحث پشیمانی یا رضایت نیست، بحث عذاب وجدان که چرا پا در راهی گذاشتی که تحملش را نداشتی و با این کم‌ظرفیتی عالمی را از خود رنجاندی: خودت، پدر و مادرت و او که نمیدانی واقعا از ته دل بخشیده یا نه؟ و مدام در دل دعا کنی آنقدر زندگی خوبی داشته باشد که با رضایت خاطر بگوید چه خوب شد آن اتفاق نیفتاد...

با این همه از خداوند منان برای همه‌ی به اهداف رسیدگان و نرسیدگان، و همه‌ی مانع‌تراشان راه وصال، طلب عفو و بخشش می‌کنم...

بهداد جان منو ببخش چقدر عذاب وجدان دارم از نوشتن. از وقتی این اتفاق برای تو افتاده حالم خیلی جالب نیست تنها که میشم خیالاتی میشم. این مدت بهشته هم باهام تماس میگیره واقعا تحمل ندارم از کتاب، از تفکر و از دغدغه حرف بزنم چون من ۶ساله که از کتاب خوندن حس خوبی نمیگیرم، در ظاهر حالم خوب میشه با خوندن ولی در باطنم نه چون کسی نیست باهاش بحث کنم لذت ببرم... مدام دارم سرکوب میکنم احساساتم رو، خودم رو میزنم به فراموشی که انگار اتفاقی نیفتاده که... توی گوشه‌ی ذهنم همش رو دارم. با این حافظه‌ای که من دارم با ارداه‌ی خدا اراده کنم با ذکر تاریخ همش میاد به خاطرم): ولی سپردمشون به ناخودآگاهم انگار، که با یک تلنگر و یک تکون میاد توی خودآگاهم و باز ذهنم بیمار میشه و مدام با خودم و خدای خودم نجوا میکنم که چی شد؟ چرا اینجور شد؟ اصلا چرا من اینکارو کردم؟(هم شروع کردن هم خاتمه‌ دادن). البته که شاید اگر درست می‌شد باز هم ناراضی بودم چون آدمی بودم که یک سری اصول برام مهم بود و خلافش رو تحمل نمیکردم. آره خلاصه خام بودم؛ فکر میکردم آسونه دل دادن، فکر میکردم آخرش حتما رسیدنه اصلا به همین خاطر شروع‌کننده بودم فکر می‌کردم میشه و سریع هم میشه چون قصد گناه نداشتم، قصد کش دادن نداشتم. نمیدونستم مانع از هر طرف میاد حتی از طرف او. دیر فهمیدم به قول خودش یا دوستی از او که "هرکسی قدر و صبری داره و مهمتر اینکه هرکاری باید به موقع خودش انجام بگیره"، فکر می‌کنم برای من زود بود حتی برای او.

با این حال من همچنان عذاب وجدان دارم از اینکه به خودم، به پدر و مادرم و به او ظلم کردم و دل شکستم. حالا گناه اونها جای خودش! من که البته میبخشم.

بهشت نیاز...
ما را در سایت بهشت نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebeheshteniaz3 بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 16 اسفند 1402 ساعت: 16:15