به یک روانکاو نیاز داریم

ساخت وبلاگ

- چته تو 

- راستش بعضی وقتها انقدر خسته و افسرده میشم که خودمم می‌مونم تو کار خودم
- خب به نظر خودت دلیلش چی میتونه باشه؟
- دلیلش رو کامل میدونم ولی گاهی خودم رو به بی‌خیالی میزنم ولی این باعث میشه تاثیرش بیشتر از حد تصور بدتر بشه. برای همین گاهی تک تک دلایل و اتفاقات رو برای خودم مرور و حلاجی میکنم که از ذهنم برن بیرون اما... بازم وارد میشه. فکر کنم تا آخر عمرم باید باهاش زندگی کنم. میدونی این حال الانم تقصیر خودمه چون آدمی هستم که چشم بسته و بدون دقت و فکر یه کاری رو تصمیم میگیرم انجام بدم بدون اینکه توانایی خودم و طرف مقابل و شرایط رو در نظر بگیرم که من با این روحیه‌ میتونم تا تهش برم یا با یه باد به لرزه میام.
- تو چت شده؟ 
- نمیدونم احساس تنهایی میکنم. زندگیم بعد روحانیش حذف شده. انگار فقط جسمم داره تنهایی کارها رو انجام میده. روحم توی یه جای دیگه مونده و اینجا فقط جسمم داره حرکت میکنه بدون اینکه احساسی به زندگی داشته باشه. انگار جسمم بدون اراده در حرکته. جسم بدون روح نمیتونه زیاد دووم بیاره.  میدونی یه همصحبت خوب که برای خودم باشه ندارم. یه چیزی بگم؟ شنیدی میگن اگه میخوای با کسی ازدواج کنی ببین برای چن سال آینده تا آخر عمرت حرفی داری باهاش برای گفتن بعد تصمیم بگیر؟ میخوام بگم این جمله خیلی درسته حتما با کسی ازدواج کن که باهاش حرفی برای گفتن داشته باشی نه اینکه اون توی سیاست غرق باشه و کار و کار و تو توی هنر و ادبیات و... دو دنیای متفاوت که مسلما روحیات متضادی پشتش هست و نتیجه‌‌ش جز فاصله بیشتر نیس.
- خب حالا کی خواست ازدواج کنه
- گفتم اگه خواستی... کتاب رو که خوندم برخوردم به تاریخ‌های خوندن و مرور، تاریخ برای اون اواخر بود بدون اینکه خودم خبر داشته باشم که داره تموم میشه روزای خوبم... دلم هری ریخت و انگار کل بدنم از هم تجزیه شد و آب شد و فرو ریخت. تارهای مو که لابلای صفحات بود خراش به دلم میزدن که اینو توی چه حالی کندم به چی فکر میکردم؟ حتما به روح. و اشک که حالا نبار کی ببار. این حالات برای من مدام تکرار میشه. دیشب و امروز حالم خیلی بد بود. دیشب روحی امروز روحی و جسمی. 
- تو هم دیگه خیلی شورش میکنی
- باورت میشه دیشب انقدر گریه کردم چشمام تا ۲۴ ساعت پف کرده بود احساس میکردم الانه که قلبم از شدت تپش عین فنر از تو حلقم درآد.

- وای تو دیونه شدی رسما. مالیخولیایی

- دارم حسمو میگم خب آدم حالش بد باشه ممکنه مورد هجوم افکار مختلف و چندش قرار بگیره

- چندش رو خوب اومدی چون واقعا فکر اینکه قلب یه آدم از دهنش بپره بیرون یه جوری حال بد کنه

- اصلا سابقه نداشته‌. من یه چیزی میگم تو یه چیزی میشنوی. دست خودم نیست یک آن به چیزی برمیخورم منو یاد چیزی میندازه دیگه بیرون برو نیست از ذهنم و خاطرم.  خیلی سخته خروار خروار حرف و غصه توی دلت باشه ولی گوشی برای شنیدن نداشته باشی. الان من دقیقا معنای غمباد رو میفهمم.

-  من چیکاره‌ام اینجا؟ دارم میشنوم. ببین سعی کن هدف و برنامه‌ای برای خودت بذاری حواستو روی اون متمرکز کن دیگه احتمالا کمتر فکرت میره سراغ این مسائل

- من دارم همینکارو میکنم ولی دقیقا وسط همین اهداف و برنامه‌ها افکار و خاطراتن که از در و دیوار میان سراغم

- مشکل تو اینجاست که برای افکارت هویت جدا و مستقل قائلی انگار که یه عده ملکه عذاب میان سراغت. خب این افکار دست خودته یکبار برای همیشه بهش فکر کن که در شرایط مختلف ممکن بود اوضاعت چه شکلی میتونست باشه. و دیگه بعدش این زندگی واقعیت رو قبول کن و دوست داشته باش. انقدر غرق افکار نشو. به داشته‌هات فکر کن

- من چی دارم به نظرت؟ یه جسم که بدون روحه. حالا میخوای جسم رو چیکارش کنم؟ 

- درش روح بدم:)

- من فقط با یه روح زنده میشم

- انقدر وابسته نباش. این وابستگی داغون‌کننده‌س. سعی کن مستقل باشی برای خودت باشی. 

- خب من هرروز دارم این تلاش رو میکنم ولی هربار جوری میشه که برات گفتم. گاهی با خودم میگم لعنت به تو اگه انقدر بی‌جنبه نبودی و صبور بودی و اون حرف رو نمیزدی شاید الان دنیات یه شکل دیگه بود. با اون حرف هم خودتو هم کسی رو که دوست داشتی بازی دادی. بعد میگم خب واقعا دوست داشتم ولی آخه گناه من چی بود که بابام مخالف بود و راستش خیلی مقاومت کردم اما مقاومت در جایی که محاصره شدی هم فایده‌ای داره؟ اصلا مقاومت یک طرفه نتیجه‌ای داره؟

- اولا که بله میتونستی انقدر مخالفت و مقاومت کنی که بمیری عین قهرمانهای جنگ که میگن یا مرگ یا پیروزی. حالا که تحمل مرگ و پیروزی رو نداشتی دیگه برای این حرفا دیره. حواست به خودت باشه.

- خب مشکل من این بود که باید بازی میکردم. یعنی هدفم رو نباید میگفتم این سختتره. یعنی باید یه هدف دروغین رو مطرح میکردم مثلا باید میگفتم میخوام درس بخونم و مدام دلایل مسخره براش میتراشیدم. منم اصلا استعداد بازی ندارم. همون شرایط برای من هر لحظه‌ش مرده و زنده شدن بود. شاید بگی من بی‌اراده بودم ولی خب وقتی ببینی دست‌تنهایی و داری یک نفره ایستادگی میکنی خب کم میاری.

-  باشه حالا که راهتو انتخاب کردی چشم بسته، دیگه الان چشماتو باز کن خوب ببین .خودتودوست داشته باش. این عذاب وجدان و دلتنگی و مسخره‌بازی رو هم بذار کنار.

- مشکل اینه این مسائل برای من مسخره نیس هنوز اهمیت داره. گوشه‌ای از قلب من نیست. میفهمی قلب ناقص چی سر یه آدم میاره؟ هر آن ممکنه بمیره.
هنوزم دلم براش تنگ میشه صداشو گوش میدم. مثلا نماد در بار هستی. 
من از اونام که بار هستی برام خیلی سنگینه نمیدونم کی و چجوری قراره سبک بشه. 

- نخیر مثل اینکه راستی راستی به یه روانکاو نیاز داریم:)

- نمیدونم شاید. 

بهشت نیاز...
ما را در سایت بهشت نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebeheshteniaz3 بازدید : 156 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 21:48