این کتاب در سال ۱۸۶۶ نوشته شده. کتاب ۷۰۰ صفحهای که خیلی وقت بود به جز کتاب تخصصی طرفش نرفتم حالا داستایوفسکی منو وسوسه کرد. جوری که یه روز ۲۶۵ ص خوندم. این برای من یعنی ۸ساعت و خوردهای خوندن که به یاد ندارم یک روز این همه خونده باشم به جز یکبار.
برعکس اثر بیچارگان که تقرییا کوتاه بود این اثر تعداد صفحاتش برای منِ بیحوصله زیاد بود اما کم کم که خوندم لذتم بیشتر شد.
اگه بخوام یه چیز کلی درمورد داستان بگم از روی عنوانش معلومه اینکه کسی جنایتی مرتکب میشه و با مکافات اینکه ممکنه لو بره یا ردی از خودش جا گذاشته باشه دست به گریبان میشه و یه جورایی از آدما جدا میشه...
ایدهی مرکزیِ این اثر همونطور که در پیشگفتار مترجم اومده نظر داستایوسکی درمورد ابر انسان یا انسان غیرعادی و جنایت آرمانخواهانه است. داستایوسکی این نظریات رو از زبان شخصیت راسکولنیکف مطرح کرده _از ص ۳۴۵تا۳۵۰ کتاب میشه این مطلب رو دید_ آدمها دو دسته هستن عادی و غیر عادی. دستهی دوم برای هدف شریفی که دارن میتونن مرتکب جنایت بشن مثل راسکولنیکف... ( و این شخصیت مثل قلیل شخصیتهایی که متکی به نفس هستند، متفاوت هستن، و چون حرف خودشون رو طبق ایده ها و آرمانشون قبول دارن و روش مصر هستن که عملیش کنن تندخو ولی دوستداشتنی هستن خلاصه اینکه دلایل کافی وجود داره که مخاطب دوستشون داشته باشه حتی اگه گاهی خرده جرم و جنایتی ازشون سر بزنه، همون آدمهای غیر عادی: با اراده، داشتن یه اعتقاد مشخص و راسخ در اون اعتقاد و روش، و صادق و صریح.. اینها باعث میشه شخصی کاریزما داشته باشه و آدمها جذبش بشن و عدهای رو رهبری کنن) این نظرات طبق گفتهی مترجم در پیشگفتار کتاب شبیه به نظریات هگل در مورد ابرانسان هست. اینکه اگر هدف و آرمان شریف و متعالی باشه، برای رسیدن بهش از هر وسیلهای میشه استفاده کرد. جنایتی که ابرانسان، به خاطر یک آرمان مرتکب میشه.
از این اندیشهی فلسفی که بگذریم، چیزی که از لحاظ ادبی و هنری توی آثار داستایوفسکی اول از همه توجه رو به خودش جلب میکنه_که البته من فعلا دو اثرش رو خوندم_ اینه که قابلیت زیادی داره برای اینکه به فیلم یا نمایش یا کارتون تبدیل بشه؛ خصوصا فیلم سوررئالیست چون پر از وهم و تخیل اون هم از نوع ترسناک هست. قصهپردازی جذابی هم داره که مخاطب بیحوصلهای مثل من رو جذب میکنه. خلاصه اینکه در عین اینکه یک اثر سرگرمکننده میخونی، با یه فلسفهای روبرو هستی که کل کتاب به خاطر اون نوشته شده.
و اینکه شخصیتهای این دو اثری که خوندم انگار یه جوری مثل هم هستن، از شرایط موجود به ستوه اومدن و یه جوری طغیان میکنن و طغیان یه شخص فقیر معمولا به کار ناخوشایندی میانجامه. توی بیچارگان دختر جوان به خاطر فقر مجبور به ازدواجی میشه که شایسته نیست شاید، و اینجا جنایت و مکافات راسکولنیکف که یه اعمالی انجام میده در جهت آرمانهای خودش و در برابر شرایط بد. که در مقابلش سویدریگایلف قرار داره شخص ثروتمند و خواهان قدرت که برای این قدرت حاضره هر کار بدی انجام بده. وجه اشتراکش با راسکولنیکف اینه که هردو یک هدف دارن و برای رسیدن به هدفشون از جرم و جنایت استفاده میکنن. سویدریگایلف در پی قدرت و راسکولنیکف در پی آرمان نجات آدمها... اما دومی میتونه با پناه بردن به عشق و تحمل رنج مجازات به زندگی برگرده...
یه نکتهی دیگه اینکه شخصیت اول مدام رویای ترسناک میبینه و مالیخولیایی شده که شاید ناشی از بیماری یا کاریه که کرده. و حضور یه پزشکی که به مسائل روحی علاقه داره، اینها نشون میده داستایوسکی یه جورایی به روانکاوی توجه داره. یاد کتاب وقتی نیچه گریست افتادم بعضی جاهاش.
یه جملهای که فکر میکنم توی بیچارگان هم اورده شده و اینجا هم همینطور که "فقر که جرم نیست". توی این اثر هرکسی فقیره از هیچ احترامی برخوردار نیست و خیلی نکات منفی دیگه و میشه گفت که فقر یه آدم جرم نیست ولی میتونه منشاء جرم باشه وقتی هیچ جایگاهی در جامعه نداره. و این فقر باعث تحمل رنج از طرف فقرا و بیچارگان میشه که معمولا هم آدمهای فرهیختهای هستن. انگار که تحمل رنج به یک امیدی آسون میشه. یاد "انسان در جستجوی معنا" اثر فرانکل افتادم اینکه آدمها با وجود رنجها و سختیها باید به دنبال یک معنی از دل رنجها باشند که ادامهی زندگی براشون قابل تحمل و معنادار باشه. وقتی از خودشون میپرسن چرا من خودکشی نمیکنم؟ دلیلی برای خودشون داشته باشن. آدمهای فقیر و رنجدیده که یه جوری تباه میشن اگه معنا و انگیزهای برای زندگیکردن پیدا نکنن حالا یا خودکشی میکنن یا دچار جنون میشن یا گرفتار جرم و آسیب اجتماعی میشن... معمولا این دست آدمها با چنگ زدن به خدا و تقدیر یا مثلا عشق سعی میکنن به زندگی معنا بدن و وضعیت رو برای خودشون قابل تحمل کنن. آدمهای رنجکشیده برای داستایوسکی عزیز و محترماند. این نکات منو یاد اگزیستانسیالیست میندازه.
جملهی دیگهای که توی این دو اثر آورده شده این که " آدم به همه چیز عادت میکند".
جملههای ساده و بدیهی اما میشه درموردشون صفحهها حرف زد.
در کل میتونم بگم که با خوندن این اثر پی بردم که داستایوسکی نویسندهایه که علاوه بر اینکه آثارش از لحاظ ادبی و هنری خیلی خوبه، از لحاظ فلسفی و روانکاوانه هم جالبه. یه جورایی سوررئالیست، اگزیستانسیالیستی و روانکاوانه و روانشناسانه هست. این برای من جالب و جذابه که رمان فلسفی دوست دارم.
بخشهایی از کتاب:
پیشگفتار مترجم
داستایوسکی زمانی به نگارش این داستان دست یازید که رویدادها و مضامین آن را طی بیست سال، با گوشت و خونِ خود، آزموده بود. "جنایت آرمانخواهانه" از مفاهیم مهم اندیشهی انقلابی در روزگار او بود، و او شخصا درگیر این پدیده شده بود. مضمون فلسفی دیگری هم بود که، همزمان با طرح این اثر، در اندیشهی فلسفی غرب شکل گرفته بود: "ابر انسان". پیش از داستایوسکی، هگل... ابر انسانی طرح کرده بود حامل مقاصد شریف و متعالی، انسانی که میگفت اگر هدف شریف و متعالی باشد، وسیلهی رسیدن به آن، هرچه باشد، توجیهپذیر و منطقی است... انسانی است برتر از انسانهای عادی، با اهداف شریف و برین و "انسانساز" که تنها در جهت خیر و صلاح بشر گام بر میداشت و دغدغهاش شریف بودن و متعالی بودن این "هدف" بود(3).
چندی بعد از نگارش این اثر...نیچه به طرح مشخصات یک "ابر انسان" دیگر همت گماشت، انسانی که خواست و "هدف"اش "قدرت" بود برای برکشیدن انسانی که بیخدا شده بود و حال میبایست خود خدا شود و از وضعیت خدایان، برخوردار باشد...(4).
از ابر انسان هگل نیز بدون "قدرت" کاری ساخته نبود... بدین ترتیب این دو اندیشه با همهی وجوه متمایز خود، سرانجام به یک نقطه میرسیدند: "قدرتخواهی". اما خواست هر قدرتی بدون دست زدن به "جنایت"، رویایی است پوچ و بیمعنا. پس "آرمان" (به هر شکل و به هر نام) جفت "جنایت" است(4).
مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدم تازهای بردارند یا حرف تازهای بزنند(14).
بدون نیرو به هیچ جا نمیرسی. نیرو را هم فقط با نیرو میشود به دست آورد...(253).
مزخرف گفتن به شیوهی خود، هزار بار بهتر از منطقی حرف زدن به شیوهی دیگران است. در مورد اول، تو یک انسانی؛ در مورد دوم، فقط یک طوطی مقلد (270).
خوشا به حال آنان که چیزی ندارند که که محتاج قفل و بست باشند(323).
آدمها به طور کلی، بنا به قانون طبیعت، به دو گروه تقسیم میشوند: گروهِ زیردستان (یا مردم عادی)، یعنی آنهایی که کارشان فقط تولید مثل است، و گروه زبردستان، یعنی آنهایی که قریحه و موهبتی دارند و در هر محیطی میتوانند حرف و سخن تازهای بزنند... دستهی اول، یعنی تودهی عوام، شامل همهی کسانی است که به طور کلی، بنا به فطرت، محافظهکارند، حامی وضع موجودند، رام و مطیع و گوش به فرماناند و دوست دارند مطیع باشند... گروه دوم، کسانی را در بر میگیرد که قانون را زیر پا میگذارند، همه از دم ویرانگر و قانونشکناند یا بسته به استعداد و قابلیتشان، گرایشهای ویرانگرانه دارند. جرم این جور آدمها هم البته نسبی است و در سطوح مختلف. اما عمدتا، در قالب دعوی و دعوت تازه، میخواهند حال را به نام آیندهی بهتر ویران کنند...(346_347).
... -تو خونریزی را به شرطی که در پاسخ به ندای وجدان باشد مجاز میدانی....(350).
برای آدمهای عمیق و حساس، درد و رنج لازم است... مردانِ واقعا بزرگ باید بار رنجهای بزرگی را به دوش بکشند(352).
در دنیا، هیچ کاری سختتر از صداقت و صمیمیت نیست، هیچ کاری هم آسانتر از تملق و چاپلوسی (621).
#داستایوفسکی، جنایت و مکافات، اصغر رستگار، انتشارات نگاه، چاپ ششم1398.
بهشت نیاز...
برچسب : نویسنده : ebeheshteniaz3 بازدید : 142