نوستالژی، ابژه، خاطره‌ی جمعی؟؟؟

ساخت وبلاگ

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه که به طور اتفاقی صدای یه ترانه‌ی آشنا به گوشتون میخوره که باهاش خوب ارتباط برقرار کرده باشین. یا مثلا یه کلیپ از شعرهای شاملو با صدای خودش بشنوید، و یا مثلا عکسی از دوره‌ی قاجار ببینید...

نمیدونم اسمشو بذارم ابژه، نوستالژی یا خاطره‌ی جمعی؛ خاطره‌ی جمعی شاید بیشتر به مکان مربوط باشه. مثلا من یه زمانی توی یه شهر دانشگاه رفتم و مجموعه‌ی خوابگاه، دانشگاه، ساختمون دانشکده، اساتید و دوستان و همکلاسیها، بازار اون شهر، سینماهاش و همه‌ی اون خیابونها و مکانهایی که ازش گذر کردم برای من و آدمای مشترک یه خاطره جمعی ایجاد میکنه که اگه یکی از این موارد حذف بشه دیگه اون خاطره جمعی هم از بین میره مثلا وقتی بعد از مدتها وارد اون شهر بشم و ببینم خوابگاه به یه چیز دیگه‌ای بدل شده و تغییر مکان داده یا در ورودی دانشگاه عوض شده، کارمندای فلان بخش جابجا شدن و هیچ آدم آشنایی از همکلاسیها و اساتید نمیبینی اون خاطره جمعی دیگه حضور فیزیکی نداره و فقط یه خاطره‌س توی ذهنها. و با خودت میگی آخی چه روزایی اینجا گذروندیم با دوستان زدن نابودش کردن....

اما یکی از واژه‌هایی که با دل و روح آدم بازی میکنه واژه‌ی نوستالژی‌ه خصوصا برای کسی مثل من که گرایش عجیبی به خاطره دارم در عین حال ازش میترسم و گاهی از ذهنم دورش میکنم.

اگه فرهنگ لغات رو ورق بزنیم میبینیم برای معنی این واژه اینجور اومده: واژه‌ی هم‌معنیش: خاطره‌انگیز، یادمانه یا دریغ‌پنداشت... و توضیح بیشتر: یک احساس غم‌انگیز همراه با شادی به اشیا، اشخاص و موقعیتهای گذشته‌است. آرزومندی عاطفی و احساس گرمی نسبت به موقعیتی در گذشته.

من علاوه بر اینکه نسبت به خاطرات شخصی خودم همچین حسی دارم، به نوستالژیهایی که شاید هنوز من به دنیا نیومدم هم واکنش نشون میدم. البته شاید برای خیلیها اینطور باشه. مثلا اگرچه یه سری ضوابط برای شنیدن دارم اما به طرز عجیبی یه سری آهنگها برام نوستالژی محسوب میشن و منو میبرن به عالم دیگه مثل:

کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری....

اونکه رفته دیگه هیچوقت نمیاد...

تو خود عشقی که همزاد منی...

و هزارتا شعر و آهنگ و ترانه که خیلیهامون شنیدیم.

یا مثلا عکس بچگی، نوجوونی، جوونی و پیری یه شخصیت معروف یا معمولی رو میبینم اصن از خود بیخود میشم...

و یا اینکه با خوندن شعر شاملو، اخوان، مشیری و فروغ و...و اصلا با شنیدن اسمشون هم وارد یه فضای دیگه میشم... نمیدونم چی باعث شده این اسامی و شعرها و ترانه‌ها تبدیل به نوستالژی بشن؟

گذشته از اینها سوالم در مورد خودم همیشه اینه که چی توی وجود منه که انقدر به تاریخ و هرچی که گرد و غبار زمان روش نشسته علاقه دارم؟ چیزی از من در گذشته جا مونده؟

یه چیزی قفسه سینم رو فشار میده، یا توی دلم انگار رخت میشورن یا دلم قنج میره... یاد وقتی نیچه گریست افتادم شاید به یه روانکاو نیاز دارم با حرف زدن و هیپنوتیزم دردمو بفهمم:()

فکر کردن به گذشته‌های دور انقدر دور که پدر و پدربزرگ من هم نبودن هم حالمو خوب میکنه هم غمگین و افسرده‌م میکنه.

دیگه خاصیت نوستالژی و ابژه‌س؛ همزمان حال‌خوب کن و حال‌خراب کن.

کاش بتونم درباره‌ش یه مطلب علمی و مقاله بنویسم. کسی چه میدونه شاید مقاله حکم روانکاوی رو برام داشت و حال دلمو خوب کرد:)

 

بهشت نیاز...
ما را در سایت بهشت نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebeheshteniaz3 بازدید : 157 تاريخ : شنبه 23 شهريور 1398 ساعت: 22:06