شامل داستانهای مسخ، در سرزمین محکومان، گزارشی به فرهنگستان، هنرمند گرسنگی، و لانه هست. که من فقط مسخ رو خوندم چون خیلی جذبم نکرد.
درباره نویسندهها نمینویسم چون با سرچ کردن میشه صفحهها مطلب به دست آورد در مورد زندگی و آثارشون. پس من اینجا فقط درباره کتابی که خوندم مینویسم و اگه خیلی لازم بود نکتهای گفته بشه توی این موارد اینجا میارم.
داستان مسخ: درباره پسری به نام گرگور که بازاریابه. صبح یک روز وقتی بیدار میشه میبینه که به یه حشره بزرگ یا همون سوسک تبدیل شده و اتفاقاتی که در پی این جریان میفته. با این اتفاق پدرش نسبت به بقیه رفتار بدی باهاش داره...
مسخ و اتفاقاتی که توی داستان برای گرگور میفته مثل یه کابوس و خواب وحشتناکه. فکرشو بکنیم و خودمون رو جای این شخصیت بگذاریم میبینیم که چقدر دردناک و زجرآوره که به یه چیز بیارزش تبدیل شدیم و هیچکس دیگه ما رو دوس نداره و حتی ترسناکیم و چندشآور. در صورتی که به عنوان فرزند یه خانواده باید عزیز و محترم باشیم. هم برای خانواده و هم برای جامعه به عنوان یه آدم و شهروند و کسی که بالاخره یه کار و شغلی داره هرچی که باشه.
آدم یاد افرادی از جامعه میفته که مردم و حتی قدرت و حکومت به چشم یک موجود بیارزش به اونها نگاه میکنه. هر چی که باشیم زشت یا زیبا، فقیر یا دارا، ناتوان یا صاحب قدرت باید به یک اندازه دارای احترام و عزت باشند افراد جامعه؛ چیزی که یه آرمانِ دور از واقعیت به نظر میرسه. این دوری و حفظ فاصله از آدمایی که به نظر ما پایین هستن باعث مرگ روح و جسمشون میشه و همه درش مقصرن.
این داستان چون ورای واقعیته میشه گفت سبکش رئالیسم جادوییه. چون ناامیدی و یاس، تنهایی، انزوا، اندوه و شاید پوچی درش هست میشه گفت به یاد اگزیستانسیالیسم افتادم. یه داستان فراواقعی و سورئالیست که رگههایی از اگزیستانسیالیسم رو داره.
قسمت جالبی ندیدم که یادداشت کنم.
بهشت نیاز...
برچسب : نویسنده : ebeheshteniaz3 بازدید : 143